روزی روزگاری در ناکجا آباد، چند نگهبان نمای کتاب، به جهت رهایی از تعهدات و بیاطلاع از چند و چون کار و به یقین نادانسته و در پی خشنودی والا مقامات چنان آب در هاون کوبیده که گویی نان حلال را نشانه میروند.
کتب را ندیدند مگر بر زیر هنرها و حرفه ها، و چه شادمانند که خدمت مینمایند.
نادانی از سر تجسس سوالی نمود که ای بزرگواران آش دوغ را با چند کتاب برابری میکند؟ خانم والده هفت روزی، هشت وعده آن را به خوردمان میدهد؛ خود گمان میبرم نیمی از ادبیات روس را بلعیدهام.
یکی از نگهبان نماها بفرمود که گمان میبرم لب به تمسخر ما گشودهای.
نادان بگفت: خشنودم که دانستی.